آخرین ارسال های انجمن

عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
کدهای آپدیت امروز آنتی ویروس نود 32 و اسمارت سکوریتی (01-11-96) | 0 | 366 | parastomag |
کدهای آپدیت امروز آنتی ویروس نود 32 و اسمارت سکوریتی (24-06-96) | 0 | 538 | parastomag |
دانلود کلیپ آموزش ساخت بمبهای دودزا رنگی | 1 | 777 | mehran19 |
کدهای آپدیت امروز آنتی ویروس نود 32 و اسمارت سکوریتی (04-05-96) | 0 | 599 | parastomag |
کدهای آپدیت امروز آنتی ویروس نود 32 و اسمارت سکوریتی (21-09-95) | 1 | 867 | aminmoin |
رونمایی تویوتا از یاریس جدی | 1 | 812 | aminmoin |
کدهای آپدیت امروز آنتی ویروس نود 32 و اسمارت سکوریتی (30-08-95) | 0 | 757 | parastomag |
معمای امروز : شکارچی چقدر فشنگ به همراه دارد؟ | 0 | 782 | parastomag |
کتاب داستان 3d ایرانی | 0 | 757 | paye2 |

حکایت کوتاه «دستگيريِ خرها»
مردي با ترس و رنگ و رويِ پريده به خانهاي پناه برد. صاحبخانه گفت: برادر از چه ميترسي؟ چرا فرار ميكني؟ مردِ فراري جواب داد: مأموران بيرحم حكومت، خرهاي مردم را به زور ميگيرند و ميبرند.

داستان جالب «جنبه»
مردی میخواست زنش را طلاق دهد. دوستش علت را جویا شد و او گفت: این زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض کند.

داستان او پشت پنجره بود
روزی از روزها جانی با خانواده اش برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مرزعه رفته بودند.
مادربزرگ یک تیر و کمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه.

داستان زیبای «گوهر پنهان»
روزي حضرت موسي به خداوند عرض كرد: اي خداي دانا وتوانا ! حكمت اين كار چيست كه موجودات را ميآفريني و باز همه را خراب ميكني؟ چرا موجودات نر و مادة زيبا و جذاب ميآفريني و بعد همه را نابود ميكني؟

داستان زیبای « وزن دعای پاک و خالص»
لوئیز ردن زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچهشان بی غذا ماندهاند صاحب مغازه با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را میآورم.

داستان جالب «مشتری»
یك پسر برای پیدا كردن كار از خانه به راه افتاده و به یكی از این فروشگاهای بزرگ كه همه چیز می فروشند در ایالت كالیفرنیا رفت.
مدیر فروشگاه به او گفت: «یك روز فرصت داری تا به طور آزمایشی كار كرده و در پایان روز با توجه به نتیجه كار در مورد استخدام تو تصمیم میگیریم.»
در پایان اولین روز كاری، مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید كه چند مشتری داشته است؟ پسر پاسخ داد: «یك مشتری.»

داستان آموزنده «نجات زندگی»
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...

داستان خنده دار «آرزوی مرد»
یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران دنج رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.
یک زن جادوگر که از آنجا می گذشت وارد رستوران شد و سر میز آنها رفت و گفت: آه شما زوجی مثال زدنی هستید و درتمام این مدت به هم وفادارموندید ، برای همین هرکدام از شما می تواند آرزویی کند و من با کمک دانشی که دارم آن را بر آورده کنم!

داستان آموزنده طمع
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودکی زخمی و خون آلوده را در آغوش داشت
با سرعت وارد بیمارستان شد
و به پرستار گفت : خواهش می کنم به داد این بچه برسید
ماشین بهش زد و فرار کرد …

داستان جنایت کار مهربان
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند.
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید.

داستان دزدیدن جوانمردی
اسب سواری ، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست.
مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد.
و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند.

داستان گداهای بازاریاب
دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند
یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود
مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می ریختن .

داستان اکسیژن خیالی!
مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند...؛
پنجره های اتاق باز نمی شد.
نیمه شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند.

داستان زیبای توبه ی مرد جوان
در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها به خانههای مردم دستبرد میزد.

داستان دعوای پدر و پسر
اوایل تابستون بود و پیمان هم با نمرات نچندان جالبی ترم دوم دانشگاه رو تموم کرده بود.
آدم تنهایی بود.
بیشتر وقتشو با کامپیوتر و تنهاییاش تو اتاق میگذروند
انزوا و دور از جمع بودنش باعث شده بود که تقریبا هیچ دوست صمیمی نداشته باشه